نمی‌دانم آیا مریض شده‌ام یا تازه شفا پیدا کرده‌ام. نمی‌دانم این کدام یک از سنت‌های الهی است که «انسان هر چه بیشتر می‌داند، به این می‌رسد که هیچ نمی‌داند.»

خودم رو که نگام می‌کنم نه سه سال پیش، نه دو سال پیش، همین چند ماه پیش...! می‌بینم چقدر انسان بی‌سوادی بودم. چقدر وقتم رو سر فلان مسئله تلف کردم. چقدر در مباحثه‌ام با فلان شخص بد حرف زدم و...

منظورم مسائل کلی نیست. در ریزترین و کوچک‌ترین رفتارهایم. و علوم مختلفی که باهاشون کار دارم. از دروس مدرسه‌ای و حوزوی بگیر تا برنامه‌نویسی...
برنامه‌نویسی رو گفتم. بد نیست شرحش بدم. مثلا تا همین یک ماه پیش فکر می‌کردم استاد جاوااسکریپت هستم. ولی فهمیدم جاوااسکریپت چه دنیای بزرگی داره و چه توابع کاربردی وجود داره که من ازش بی‌خبرم. یا الان خیلی کارها رو با جاوااسکریپت می‌تونم انجام بدم که قبلا نمی‌تونستم. 
همین پنج ماه پیش بود که فکر می‌کردم آخر مباحث کلامی و فلسفه هستم. آخر فلسفهٔ اسلامی و فلسفهٔ غرب و مسلط به تمام تفکرات غربی. اما الان که نگاه می‌کنم می‌بینم چقدر بی‌سواد بودم. می‌بینم اون موقع چقدر ادعای یهودشناسی و صهیونیست‌شناسی و شناخت کابالیسم داشتم و الان فهمیدم که من هیچ هستم. هیـــــــچ..! 

همین دوران سال تحصیلی گذشته بود که با دوستانمون مباحثه می‌گذاشتم و بحث‌های مربوط به شبهات مختلف،‌ بحث‌های کلامی و تاریخ اسلام می‌کردیم. و فکر می‌کردم چقدر باسواد بودم و هستم. همین دو ماه پیش بود که در موضوع تناسخ عمیق شدم و فکر کردم دیگه end تناسخ هستم و می‌تونم کاملا  نقدش کنم. الان که نگاه می‌کنم می‌بینم چقدر بی‌سواد بودم. 

جالب اینجاست که این حس رو قبل‌تر هم داشتم. یعنی ماه پیشش همین حس رو نسبت به ماه‌های گذشته داشتم. گاهی اوقات اصلا مسخره می‌کنم خودم را. اهداف و کارهای گذشته‌ام را. و حقیر و کوچک می‌دانم بسیاری‌شون رو...!

خلاصه انگار هر یک ماه که می‌گذرد نسبت به یک ماه پیشش عالمی شده‌ام. انگار مرزهای علم و دانش خودم رو  می‌کشم و هر یک ماه رد به جا مانده از آن را بر روی خاک می‌بینم. و با خود می‌گویم چقدر عقب بودم. جالب اینجاست که هر ماه فکر می‌کنم دیگه آخرشه. یعنی از ماه بعد دیگه این حس رو ندارم. ولی ظاهرا این دوران تمومی نداره...

سرتون رو به درد آوردم...
امیدوارم که هر هفته نسبت به هفتهٔ قبل این حس رو داشته باشم. آره این باید گام بعدی من باشه..!

۴ ۰